قرار ما فردا؛ میدان ژاله

رضا بردستانی

نویسنده و پژوهشگر


تاریخ شمسی و قمری یک چیز را به یاد می آورد، سی و سه سال قبل را؛ روزهایی که شاید به همین اندازه هوا گرم و گٌر گرفته بود. روزهایی که التهاب حرف اول و آخر خیابان های خالی از آرامش بود. روزهایی که خواستن فعل جوانانی بود که از نبودن و دیده نشدن خسته شده بودند. روزهایی که تا انتهای ماه رمضان ، وقتی بوی افطاری در کوچه پس کوچه بی روح و جان می پیچید، دست ها تا انتهای آسمان از خدا، یک چیز را هر بار و هر روز طلب می کرد! رهایی و روییدنی دوباره را؛ و دریک روز که عید فطر بود، در یک حرکت خود جوش و مردمی، مثل اکثر روزهایی که مردم ایران زمین باید در جایی باشند که نیاز به آن احساس می شد و بودند، همان عید فطری که جوانان به یکباره توده ای آتش و خشم شدند و دژخیمان پهلوی به خود لرزید ، دهان به زمزمه ای به گوش می رسید که بیم و امید به همراه داشت!

قرار ما فردا؛ میدان ژاله
از فردای آن روز اسلحه بود که روغن کاری می شد. در جلسه و نشست های دیو صفتان بی رگ و ریشه، یک حرف بر صفحه ی کاغذ تا ژرفای سپیدی و پاکی به دل می نشست که بریز ! خون بر زمین و جوانان ساده و نورانی را به خاک ! یک خبر عصر پنج شنبه دهان به دهان می چرخید!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
مساجد نقشی به یاد ماندنی به خود گرفته بودند، بزرگان جلودار نیروی پاکی و ایمان نوجوانان و جوانان نبودند که اگر خمی هم به ابرو می نشاندند خودشان هم باورش نمی کردند و همین جوانان در دامان مادرانی پاک، وقتی صحنه های خون رگ کربلا را در اشک از گونه جاری مادرانشان چشیده بودند، زیر لب با خشمی خداپسندانه زیر لب یک جمله را زمزمه می کردند!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
همان روزهای سرد و سیاه!!! همان روزهای به یادماندنی و دوست داشتنی، همان شنبه و پنج شنبه های تکرار ناشدنی ، همان غروب های دلگیر شهر تا به زانو در سکوت و سیاهی نشسته، همان جمعه های بی عبور نور و امید، همان شب های تا بن دند مسلح به سکوت ناخواسته، همان سپیده دمان گیج و ملال آور ، وقتی به نجوای نسیم گوش می سپردی ، نوایی خوش به گوش می رسید!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
جغرافیای زمان در باور تاریخ هضم شده بود، تپه ماهور های ذهن دیگر چیزی را به جز سیاهی و سکوت به یاد نمی آورد، در قاموس مردم شناسی ، مردمی ترین مرام های انسان دوستانه به سخره گرفته شده بودند و در بلندترین سلسله جبال عزم و اعتقاد ، قله هایی یافت می شدند که بزرگترینشان شانزده بهار را بیشتر به یاد نمی آوردند و همین قله های رفیع شانزده ساله اما ستبر! در گوش سهمگین ترین فریاد ها زیر لب چونان که تا دامنه فقط سکوت می چشدی و غرور به نظاره می نشستی با ابهامی به دل نشسته می خرامیدند و می نواختند!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
ادبیات زمان در حضور حجم وسیعی از لطافت و ایمان زانوی ناتوانی به دست می فشرد و در برابر این همه نشاط و شادمانی در پناه قرن های پر شکوه ایرانیان سرافراز در بیت بیت مثنوی میهن دوست داشتنی و پاک وقتی لا به لای قافیه های سخت و نمادین به خود می پیچید تا لغتنامه اش این همه سربلندی را ترجمه کند ، در چهار مصرع کوتاه به هم می فهماندند!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
هوا در حیرت این شور بود و تقدیر به خود می لرزید وقتی به یاد می آورد فردایی که همه در انتظارش ثانیه های بی وقفه به نفس نفس افتاده را به تازیانه ی شمارش به گریه انداخته اند، قرار است از آسمان و زمین بی رحمی ببارد و زمین دوباره پس از هزار و اندی سال خون بگرید! خون ببیند! خون بچشد و یادش نرود کربلا جغرافیایش ابعاد و طول عرض ندارد، کربلا اگرچه تا انتهای خوشبختی زمین کشیده شده است اما پا از سرزمین فراعنه ی خشمگین فراتر نهاده است و این بار در سرزمین همجوار ، تصمیم بی بازگشت گرفته است تا بر پیشانی همین جوانان پاک و نورانی، مهر افتخار بنشاند اما به رنگ گلوله هایی سربی و داغ و کشنده و لذت این بی جان کردن خوبترین بندگان خدا به کام شیطان صفتانی ابوسفیانی ، شرین و گرارا خواهد بود پس گردش روزگار خود را تا انتهای شانزدهمین شب شهریور کش داد و شنید هنوز در آسمان و زمین یک نجوا تکرار می شود!
قرار ما فردا؛ میدان ژاله
و آن میدان هزار بار به خود پیچیده است که ای کاش بامدادان هفدهمین روز رو نمی دید و باور نمی کند آن همه خونی که دامانش را به گرما و جنون نشانده اند تمامی سرخ ترین و پاک ترین خون هایی است که تا همین ایام هم گاه گاهی بر زمین داغ دیده قطره قطره باور و ایمان را سر فراز و باورمند به پیش می خواند و اگر آن روز در گوشمان نجوا می کردند که قرار ما فردا؛ میدان ژاله ! ما به یاد همان جمعه ی سرخ به یاد بیاوریم فردا همان فردای سال های سال قبل است همان فردایی که جمعه بود. هوا گرم بود. زمین شرمسار گام هایی که بر دوشش سنگینی می کردند و با هر تکان خفیف در زانوان یک لاله به لاله زار ایران دوست داشتنی هدیه می دادند و زمین به یاد می آورد قراری که به بی قراری منتهی می شد و این گونه بود که فرادای آن روز غمگین ژاله در خون نشست و جوانان غیرتمند ردای شهادت بر دوش افکندند و آن رسم و روشی شد که تا آغازین روزهای سال شصت و هفت و حتی پس از آن، هر روز یکی بلند تر از نفر پیش از خود به پا می ایستاد و ردای شهادت را بر دوش می گرفت و اگر امروز فردای دیروز را مرور کنیم به یاد می آوریم خرداد 42؛ شهریور 57؛ مهرماه 59 و تمام ثانیه های زمین یاد یک وقاعه را به صحنه ی تکرار و فراموش ناشدند بدل می سازند و آن روح و ریحان کربلا است که تا دمیده شدن صور برقرار و بر دوام باقی خواد ماند.
یادتان نرود!
نه فردا و نه تمام فرداهای نیامده را!
قرار ما فردا میدان شهدا!


یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا